در یک روز، در یک ساعت، همه چیز ممکن است درست شود! نکته اصلی این است که دیگران را مثل خودتان دوست بدارید. این نکته ی اصلی است، همه چیز است. به هیچ چیز دیگری احتیاج نیست. آن وقت بلافاصله خواهید فهمید که چطور می شود همه چیز را درست کرد. این حقیقتی است قدیمی. حقیقتی که بارها و بارها گفته شده، ولی باز هم بین انسان ها ریشه ندوانده!
رویای آدم مضحک | داستایفسکی
یه دفعه چشتون به ویترین یه مغازه بخوره که خوشتون بیاد
به زور جای پارک پیدا می کنی و میری سمتش.
اما انگار فقط از دور قشنگ به نظر میرسیده
برمی گردی سمت ماشین و میبینی جریمه شدی
خیلی از آدما تو زندگی مثل اون مغازه ها میمونن .
ﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﺮ ، ﻢ ﻭﺑﺶ ﻣﺴﺎﺯﻢ . ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ
ﻣﺮﺳﻮﻧﻪ .
ﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﻪ ﻏﺮﺒﻪ ﺷﺪﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﺪ !؟
ﻔﺖ : ﻧﻪ ﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﻨﻢ ﺎﻫ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ
ﺎﺭ ﺩﻪ ﺍ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺪﻡ ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﻪ
ﻧﻤﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟ ﺑﻤﻮﻧﻢ .
ﻔﺘﻢ : ﻧﻪ . ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﻮ
ﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻪ ﺟﻮﺭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ . ﺧﺪﺍ
ﺭﺯﺍﻗﻪ ، ﻣﺮﺳﻮﻧﻪ .
ﻔﺘﻢ : ﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﺴﺘﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﻮ
ﺩﻪ !
ﻔﺖ : ﺗﻮﻓﺮﻦ ﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﻬﻮﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ
ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﺎﺭﻩ ﻤ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ .
ﻔﺘﻢ : ﺁﻫﺎﻥ . ﻧﺎﻗﻼ ﺩﺪ ﻔﺘﻢ . ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﻪ ﺰ .
ﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤ؟
ﻔﺖ : ﺑ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ
ﻧﺮﺩ ﺑﺎﺭ ﻔﺘﻢ ﻪ ﻬﻮﺩ ﻣﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ
ﺮﺩ .
ﻌﻨ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻪ ﻬﻮﺩ ﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ؟
ﻫ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻨﻡ ﻭﻟ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﻢ ﻪ
ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ
ﺗﺎﺍﻦ ﺷ ﺑﻪ ﻘﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﺸﻦ ﺍﻻ
ﺧﺪﺍ .
ﺣﺎﺝ ﺍﺳﻤﺎﻋﻞ ﺩﻭﻻﺑ (ﺭﻩ)
روزی چرچیل، روزولت و استالین برای خوردن شام با هم نشسته بودند. در کنار میز، یکی از سگهای چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت: «چطوری میشه از این سسِ خردل تند به این سگ داد؟»
روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید، سس خردل را داخل گوشت مالید و جلوی سگ انداخت . سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و
مقداری از خردل را باانگشتهایش گرفت و به طرف سگ رفت و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفت و با دست دیگرش خردل را بهزور داخل دهان سگ کرد. سگ با ضرب و زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و با چهار انگشت اش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ که زوزه کشان به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!
چرچیل گفت: «حالا دیدید که چطور میتوان زور را بدون زور زدن به مردم اعمال کرد؟
برای هیچ متعصبی دلیل نیاور
با او مجادله نکن
او جبهه میگیرد!
کسی که جبهه گرفت دیگر فکر آموختن نیست؛بلکه فکر پیروزیست!
تغییر دست خود شخص است نه دیگران.
بگذار او خودش کنجکاو شود و عقایدش را نقد کند.
تنها دو کلمه به او بیاموز:
" شک کن "
وینستون چرچیل
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مـپوشان هرگز.!!
از سهراب شعر و ادب بخوانیم
زندگی ذره کاهیست،
که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی ست،
که خارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خاروخسی،
زندگی کرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد،
دوسه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم .
سهراب سپهری
واقعیت دردناک آنست که در طول تاریخ مسبب بیشترین آسیب هایی که بشریت متحمل شده است آدم های بیشعور بوده اند و نه آدم های نادان.
جنایتکاران بزرگ تاریخ همگی آدم هایی باهوش و سخت کوش بوده اند که حاصل ضرب استعدادهای شخصی متعدد مثبت آنها با خودخواهی، تعرض به حقوق دیگران و رذالت های منفی شان، از آنها بیشعورهای عظیم و مخوفی ساخته که دنیایی را به آتش کشیده اند.
در دنیای مدرن و با بالا رفتن سطح آموزش در سایه ی این تفکر نادرست که سواد و آگاهی، الماً رفاه و فرهنگ عمومی را در پی خواهد داشت بیشعورهای بیشتری تولید و به بهره برداری رسیده اند.
تنها کافیست نگاهی گذرا به ایدئولوگ ها و نظریه پردازان و حتی آدمکشهایی که از بطن دانشگاههای معتبر جهان رشد یافته اند و آمار قربانیان آنها بیندازیم تا صدق این مدعا ثابت شود.
بله… دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سال هاست که بیشعورهای جهان متحد شده اند.
بیشعوری
خاویر کرمنت
نه با هر کسی، بلکه فقط با کسانی بحث کنید که آنها را میشناسید و میدانید آن قدر عقل و هوش و عزت نفس دارند که حرف های بیمعنی نمیزنند، کسانی که به دلیل توسل میجویند نه به مرجع کاذب ، و به دلیل گوش میدهند و گردن مینهند و سرانجام حقیقت را گرامی میدارند، دلیل را حتی اگر از جانب خصم باشد مشتاقانه میپذیرند و آنقدر منصف هستند که اگر حق با خصم باشد، در اشتباه بودن خود را قبول میکنند.
هنر همیشه بر حق بودن
آرتورشوپنهاور
سنگ از دیرباز یکی از افزارهای زورخانه بوده است .امروزه درازای هرسنگ که از جنس چوب می باشد، یک متر و پهنای آن هفتاد سانتیمتر است. وزن جفت آن نیز ازبیست کیلو تا صد و بیست کیلو می باشد.
این ابزار ورزشی سابقاً از جنس سنگ بود و به آن "سنگ نعل و سنگ زور" نیز می گفتند.غالباً در هر زورخانه چند سنگ در اوزان مختلف وجود داشت که هر ورزشکار به تناسب نیرومندی و زوربازویش سنگ میگرفت. افراد انگشت شماری هم بودند که سنگ مخصوصی داشتند و کسی جز خودشان نمیتوانست آن سنگ را بالا بکشد. اگر پهلوانی قصد می کرد تاسنگ دیگری را به سینه بزند وآن را بالای سینه ببرد، احتمال داشت آن سنگ بر اثر سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان کم تجربه سقوط کند و موجب صدمه و ناراحتی گردد، لذا عقلای قوم آن پهلوان را از این کار منع و موعظه میکردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند، یعنی با سنگ ناشناخته و زیادتر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیاناً موجب خسران و انفعال نگردد.این عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده، در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمد که البته مانند بسیاری از ضرب المثل معنای آن اندکی تغییر کرد.
دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کــــار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و آلوده به خاکستر شده و صورت آن یکی تمیز
آن که صورتش کثیف شده به آن یکی نگاه می کند و فکر میکند صورت خودش هم همانند او تمیز است.اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید : حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم .
حالا فکر کنید چند بار اتفاق افتاده کــــه دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگــران بـــه شستشو و پالایش روح خودمــان پرداخته باشیم .
"وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی است کمی باید به خودمان شک کنیم.
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود.جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد. سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت.یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل رومه به چشمش خورد.عکس توى رومه را شناخت.زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت. موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن رومه را من جلو دکه تو گذاشتم.دیگر از فرار خسته شدم.هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
گابریل گارسیا مارکز
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دوجین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.
دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت: "تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید: "از کجا فهمیدی؟!"
"از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم. در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی!
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی!
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی!
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی!
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی!
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی! هیچ کس نیستی، پس خود شیطانی!"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه از سر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاهایش زد و گفت: "خوبه، تازه، شاخ هم که داری!"
#داستان
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت.
در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کن.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد.
تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت:
ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین.
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم!!
قهرمانان این داستان دو تن از سه قطب اصلی اپرای جهان هستند: لوچیانو پاواروتی پلـاسیدو دومینگو و خوسه کارِراس که با صدای خود جهان را به وجد آورده اند.
حتی کسانی که هرگز از اسپانیا دیدن نکرده اند از تقابل موجود میان کاتالـان ها و مادریدی ها آگاهند, چرا که کاتالـان ها همواره در اسپانیایی که تحت سلطه ی حکومت مرکزی مادرید اداره می شده است به جستجوی خودمختاری بوده اند.
پلـاسیدو دو مینگو مادریدی است و خوسه کارِراس کاتالـان !!!
در سال 1984 و به دلـایل ی روابط میان این دو شکرآب شد.
همواره از هر دو نفر آنان درخواست های پرشوری جهت اجرای کنسرت در سراسر دنیا به عمل می آمد و روابط میان آنان چنان خصمانه بود که عدم حضور دیگری در اجرا از شروط امضای قرارداد کنسرت هر یک از آنان شده بود.
در سال 1987 در برابر کارِراس دشمنی بسیار مهیب تر از رقیب دیرینه قد برافراشت:سرطان خون
تقلـای او در مبارزه با سرطان بسیار دردناک بود. علاوه بر پیوند مغز استخوان تحت رژیم های درمانی سخت قرار گرفت و برای تعویض خون مجبور بود هر ماه یک بار به ایالات متحده سفر کند
وی در این شرایط قادر به کار کردن نبود و علی رغم آن که از درآمد و ثروتی چشمگیر برخورد ار بود مخارج سرسام آور درمان و سفر وضعیت اقتصادی وی را وخیم ساختند.
هنگامی که منابع اقتصادی وی جهت پرداخت هزینه های درمان به کل پایان یافتند, وی از وجود یک بنگاه خیریه در مادرید مطلع شد که هدف آن انحصاراً کمک به بیماران مبتلـا به سرطان خون بود.
به شکرانه ی حمایت بنیاد ارموسا کارِراس بر سرطان فائق گشت و دوباره سالن های اپرای جهان توانستند صدای باشکوه و پرطنین وی را بشنوند. وی جایگاه گذشته خود را بازیافت و تصمیم گرفت که به گروه حامیان این بنگاه خیریه بپیوندد.
هنگامی که اساس نامه های بنیاد را مطالعه می کرد در کمال حیرت متوجه شد که بنیانگذار سرمایه گذارِ عمده و رییس این بنیاد کسی نیست جز پلـاسیدو دومینگو.
شگفتی کارِراس زمانی فزونی یافت که فهمید این بنیاد اساسن برای امور درمان بیماری وی بنیان گذاشته شده است و برای آن که وی از بابت کمک دشمن خود سرافکنده نشود و یا این کمک را پس نزند, نام بنیانگذار آن به صورت گمنام حفظ شده است.
منقلب کننده تر از این لحظه ی دیدار آن دو بود:
پلـاسیدو مشغول اجرای یکی از برنامه های خود در مادرید بود که به یکباره دید کارراس از میان حضار برخاست به روی صحنه رفت و خاضعانه در مقابل پاهای پلـاسیدو زانو زد از وی عذرخواهی و در برابر دیدگان عموم از وی تشکر کرد.
پلـاسیدو به او یاری کرد تا بر پای بایستد او را در آغوش فشرد و از آن جا دوستی سترگ آنان آغاز شد.
در مصاحبه ای با پلـاسیدو دومینگو, خبرنگار از وی پرسید: برای چه با بنیانگذاری بنیاد ارموسا صرف نظر از کمک کردن به دشمن خود به کسی کمک کرد که در حال حاضر تنها هنرمندی است که یارای رقابت با او را دارد؟
پاسخ پلـاسیدو کوتاه و تمام کننده بود:
هیچ کس نمی تواند بنشیند و ببیند که چنین صدایی به خاموشی می گراید.
فکر می کنید مولانا اسم کتابش را چگونه انتخاب کرده است؟
برخلاف دیگر شعرا، او در قید و بند اسم نبوده
و اسم کتابش را مثنوی معنوی گذاشته! مثنوی که یک قالب شعریست.
بشنو این نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت میکند
این بیت سرآغاز اشعار مولاناست.
که در آن نی، استعاره از انسان است و مصرع دوم اشاره دارد به جدا افتادن انسان از اصل خویش!
و اینکه اگر انسان مانند نی درونش خالی از حسد و کینه و امراض شیطانینباشد نمی تواند آواز انسانیت سر دهد!
اﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺎﺩ ﺑﺮﻧﺪ ﻪ، ﺁﻧﻪ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻪ ﺑﺮﺍ ﺩﺮﺍﻥ هم ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﻧﺎﻩ ﺩﻧﺎ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺎﻨﺪﺗﺮ ﻣ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺗﺌﻮﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻪ ﺩﻧﺎ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻣﻦ، ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩ ﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ
ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩ ﺯﻧﺪ ﺩﺮﺍﻥ.
تئوری انتخاب
ویلیام ﻼﺳﺮ
"سندروم باکستر" چیست؟
جورج اورول در کتاب «قلعهی حیوانات» ماجرایی تاملبرانگیز را شرح میدهد:
طبق ماجرای این کتاب، حیوانات دست به دستِ هم میشوند و ارباب و خانوادهاش را از مزرعه بیرون میکنند و خود مدیریت مزرعه را به دست میگیرند. اولین کار آنها تنظیم عهدنامهایست که طبق آن همهی حیوانات باهم برابرند و هیچکس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند. اما چیزی نمیگذرد، خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرامآرام عهدنامه را تغییر داده و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژهای وضع میکند. در این میان، اسبی در مزرعه زندگی میکند به نام "باکستر" که به لحاظ خوشخُلقی، صبوری و پشتکار مورد احترام همهی حیوانات است. حیوانات از او میخواهند کمکشان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند، اما باکستر سخت مشغول #کار است و به اطرافش توجهای ندارد. شُعار او این است: "من کار میکنم!" و احساس میکند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد! گرچه باکستر میتوانست از اتفاق وحشتناکی که درقلعه ی حیوانات رخ میدهد جلوگیری کند، چنان با وجدان و شرافتمندانه سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از تغییرات باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت❗️
مثالی دیگر صحنهای از فیلم «تایتانیک» است:
در حالی که کشتی در اثر برخورد با کوه یخ دچار صدمهی جدی شده بود، گروهی نوازنده در عرشهی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند! آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا میکردند و دقت میکردند که کیفیت کارشان تحتتأثیر شرایط #نامناسب موجود قرار نگیرد. اما در یک کشتیِ در حالِ غرقشدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به اینسو و آنسو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود؟!
✔️امروزه جوامع به سمتی پیش میروند تا افرادی را پرورش دهند که چنان سرشان به کار و «تخصص» خود گرم باشد که فراموش میکنند «کل» این زندگی یا سازمان به کدام سو حرکت میکند! باکسترها آدمهای خوب و باشرافتی هستند که تخصصشان یعنی تمام زندگیشان.
درباره این سایت